يک بار دستم را از مِه پر کردم . // سپس دستم را باز کردم ؛ بيا و ببين ، مِه به کِرمي بدل شده بود . // دستم را بستم و دوباره گشودم ؛ بنگر ، پرنده اي در ميان دستم بود . // باز دستم را بستم و گشودم ؛ د رميان گودي دستم انساني ايستاده بود . // سيمايي غمگين داشت و به بالا مي نگريست . // باز هم دستم را بستم ؛ وقتي آن را گشودم ، چيزي جز مِه نديدم ؛ // اما ترانه اي شنيدم در نهايت زيبايي . == - جبران خليل جبران -