در هواپيما از او پرسيدند اينکه بعد از ?? سال تبعيد با عنوان رهبر يک انقلاب بزرگ به ايران بازمي گردي چه احساسي داري ؟ خبرنگار آماده بود تا جملات اديبانه را از او بشنود. جمله پرشور و پر از بازي با کلمات و آب و تاب و احساسات. آماده بود تا چند لحظه بعد جملات او را به سرتاسر جهان مخابره کند و عواطف مخاطبان خود را،همان ميليونها مردم معمولي جهان را برانگيزاند. اما آن مرد پير،آرام و خونسرد گفت:هيچ ! هيچ احساسي ندارم ! مي دانست که ميليونها نفر در انتظارش هستند. مي دانست که بزرگترين استقبال تاريخ از يک شخصيت مذهبي در حال شکل گيري است. مي دانست دنيا لحظاتي ديگر در انتظار سخنان اوست. مي دانست مردم نگران به سلامت نشستن هواپيمايش هستند، مي دانست .. اما کوچکترين دغدغه اي نداشت. ميليونها که هيچ،اگر ميلياردها نفر هم در انتظارش بودند براي او تفاوتي نمي کرد . با چه کلماتي توصيفش کنيم ... صلابت ؟ قدرت؟ شجاعت؟ ...
نه هيچکدام از اين تعاريف او را جوابگو نيست ... او ... او بزرگ بود ... او چشم ما بود ...