• وبلاگ : لبـــگزه
  • يادداشت : فاطميه
  • نظرات : 1 خصوصي ، 85 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    حکايت آن درخت

    در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند:

    « فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند»

    عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

    ابليس به صورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:

    «اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

    عابد گفت:« نه، بريدن درخت اولويت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.

    عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان
    گفت:«دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مامور
    ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و
    ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :«
    راست مي گويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

    بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت. روز دوم دو دينار ديد و برگرفت. روز سوم هيچ نبود.

    خشمگين شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت:«کجا؟» عابد
    گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتواني کند» در جنگ آمدند.
    ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو
    چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟»

    ابليس گفت:« آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي» $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });