سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 122
بازدید دیروز: 74
بازدید کل: 1369101
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



زیبای هزاره

یکشنبه 92 تیر 23

در بعد از ظهرهای طولانی و تمام نشدنی این چهارـ پنج روز از ماه مبارک رمضان، فرصتی شد تا دو کتاب رمان بخوانم:

هرچند مصطفی مستور و کتاب‌هایش را دوست دارم و به خصوص «روی ماه خداوند...»ش را  به بیش از بیست نفر هدیه داده‌ام؛ اما «سه گزارش کوتاه در باره‌ی نوید و نگار»ش را نپسندیدم و در حد و اندازه های شناخت دورادورم از مستور ندیدم. اصل سوژه که یک نویسنده شخصیت‌های داستان‌های گذشته‌اش را یکجا جمع کند، کار خوب و ایده‌ی قشنگی است، اما نیاز به چیزی فراهنر دارد که بتوان از عهده‌ی آن برآمد و گمان نمی‌کنم که مستور با تمام هنرمندی‌اش توانسته باشد از پسش بربیاید. مقدمه‌ی کتاب، پاورقی‌های آزار دهنده، جانیفتادن شخصیت‌های میهمان در داستان، تعارض سبک شیک‌مآبانه‌ی این کار با کارهای فاخر مصطفی مستور به نظرم این کارش را در حد یک اثر معمولی تنزل داده است که اگر با نگاه اغماض، زیبایی‌ای هم داشته باشد به مصطفی مستور نمی‌خورد.

اما کتاب دوم که سرخوردگی‌ام را جبران کرد و به شدت تحت تاثیرم قرار داد، اهدایی ناشرش آقای محمد ابراهیم شریعتی بود به نام «زیبای هزاره» نوشته‌ی لیلیان همیلتون، طبیب دربار امیر عبدالرحمن پادشاه افغانستان. نه تنها طی 48 ساعتی که این کتاب 340 صفحه‌ای را می‌خواندم با آن زندگی کردم که هنوز این زندگی کردن ادامه دارد... در باره‌ی این کتاب فعلاً بیشتر از این توضیحی ندارم... یعنی نمی‌توانم داشته باشم... همین..


توفیق اجباری

پنج شنبه 90 آبان 19

 

این روزها به خاطر کمردرد شدید، بیشتر اوقات درازکش هستم و به ناچار بیشتر از گذشته کتاب می‌خوانم. این هم توفیقی است اجباری که به هرحال، مرارت کمردرد را کمتر می‌کند. مطالعه‌ی چند رمان و داستان بلند مثل استخوان خوک و دست‌های جذامی از مصطفی مستور، دو داستان خاله بازی و پسری که مرا دوست داشت از بلقیس سلیمانی، لبخند مسیح از سارا عرفانی و یوسف آباد خیابان سی‌ و سوم از سینا دادخواه حاصل این ایام است که فعلاً بنای صحبت ماهوی روی آنها ندارم. این نکته را فقط می‌گویم که قلم سینا دادخواه را در کتاب یوسف آباد خیابان سی‌ و سوم خیلی پسندیدم ولی محتوا و مفهوم کتاب را.... بماند.  

 


قلم زرین

شنبه 90 خرداد 28

امروز به این خبــر خیلی اتفاقی برخورد کردم..  مجموعه‌ی شعرم به نام " ادامه‌ی دلواپسی" نامزد دریافت جایزه‌ی جشنواره‌ی قلم زرین شده است.. اصلا فکر نمی‌کردم.. اینجا هم هست..



فرهنگ شیطان

یکشنبه 88 شهریور 1

سلام دوستان عزیز... طاعات و عباداتتان قبول حضرت حق
هفته‌ی پیش مدیر انتشارات فرهنگ معاصر به دیدنم آمده بود.. کتاب‌هایی را هم برای نمونه از کارهایشان آورده بود و مقدرای کتاب هم بعداً فرستاد تا نگاهی به آنها بیندازیم.. در زمینه‌ی چاپ فرهنگ‌های گوناگون کار می‌کنند.. یکی از کتاب‌هایشان که توجهم را جلب کرد کتابی بود با نام فرهنگ شیطان؛ نوشته‌ی آمبروز بیرس و ترجمه‌ی رضی هیرمندی.. چند روزی هست که روی میزم خودنمایی می‏کند و من هم خیلی فرصت نگاه کردن و خواندن آن را ندارم.. امروز بعد از نماز چند صفحه‌ای خواندم بدم نیامد که ترجمه‏ی بعضی از  واژه هایش را از حروف الف و ب برایتان بنویسم.. البته از قلم ترجمه خیلی لذت نبردم اما بالاخره همین است دیگر..

آشپزی: یکی از هنرهای خانه‌داری که چیزهای غیر قابل هضم را به چیزهای غیر قابل خوردن تبدیل می‌کند..
آشنا: ‌کسی که شناخت ما از او آنقدر هست که می‏توانیم از او قرض بگیریم ولی آنقدر نیست که بتوانیم به او قرض بدهیم..
آموزش: آنچه چشم دانا را بر نادانی‌هایش می‌گشاید و چشم جاهل را بر جهالتش می‌بندد..
ازدواج: ترفندی است زنانه برای تحمیل سکوت؛ که به وسیله‌ی آن یک زن آبروی ده دوازده زن دیگر را حفظ می‌کند..
استراحت کردن: دست از مردم آزاری برداشتن..
اصلاحات:‌ تابلوی تبلیغاتی که به محض رساندن اصلاح‌طلبان به مقصود خود، به دست فراموشی سپرده می‌شود.. و نیز چیزی که بیشتر در خدمت اصلاح‌طلبان قرار می‌گیرد تا اصلاح طلبی..
با ادب: کارکشته در هنر ظاهرسازی..
بازداشتی: دستگیر شده در حین ارتکاب جرم که پول کافی برای رهایی از دست پلیس ندارد..
بدبین: آدم بدنهادی که به سبب معیوب بودن بینایی، همه چیز را آنطور که هست می‌بیند نه آنطور که باید باشد..
بعید: وقتی که فضیلت بیش از ثروت مورد نیاز باشد..
بی‌باکی: یکی از چشمگیرتری صفات شخصیت که در امنیت کامل به سر می‌برد..
بی‌خانمان: کسی که تمام مالیات لوازم خانه و زندگی‏اش را پرداخته باشد..
بی‌دفاع: آنگه قدرت حمله ندارد..
بی دل و دماغ: آنکه شش هفته از ازدواجش گذشته باشد..
بی‌عدالتی: باری که هرگاه بردوش ما گذاشته شود بسیار سنگین است و هرگاه با دست ما بر دوش دیگری گذاشته شود بسیار سبک است..
بی یار و یاور: کسی که برای بخشش چیزی در بساط ندارد.. معتاد به بیان حقیقت و عقل سلیم.. 

 


ادامه ی ماجرای پنیر (2)

پنج شنبه 87 تیر 6

در پایان سه کامنت از دوست ارزشمند که تقریبا با یک محتوی از سر دردمندی و دلسوزی نوشته شده است، را یکجا درج و دو سه خط من من اضافه می کنم:

سلاله ی عزیز چنین نوشته است:

اولا سلام بر سید اهالی وبلاگستان
ثانیا زیارت قبول عادت کردیم به سوغاتی نگرفتن !!!!!
ثالثا واقعا از شما ممنون که خلاصه جلسات را در اینجا بیان می فرمایید . ان شاء الله که اینکار مداوم باشه و از حسرت ما در خصوص عدم توفیق حضور در جلسه کم کنه
و اما در خصوص این مطلب : چه کسی پنیر مرا جابجا کرد ، چند نکته خدمتتان عرض می کنم : بنده مدت ها و هنوز هم گاه گاه از این دست کتاب ها مطالعه می کنم و نکات مفیدی هم استفاده کرده ام . راست می گویید که فرهنگ غنی ما پر است از این مفاهیم عالی..  بنده وقتی با نهج البلاغه تا حدی انس پیدا کردم سطح نازل اینگونه کتب برایم مشخص شد اما نکته دقیق  این مطلب این است که که آیا عقلا و زعمای قوم ( شما بخوانید روحانیون محترم ) ما در استخراج این معارف و پردازش آنها و استفاده از تکنیک های هنری و بیانی و نوشتاری برای فراگیر کردن این معارف سهل انگاری نکرده اند؟ فکر می کنید جامعه این خلاء فکری و نیازهای اجتماعی را چگونه پر خواهد کرد؟  به راستی چند کتاب می توانید نام ببرید که به سبکی جذاب این مطالب را بیان کرده باشد؟ ‏بشمارید ... چه شمارگانی دارند؟
                                                                                        ادامه مطلب...

ادامه ی ماجرای پنیر (1)

پنج شنبه 87 تیر 6

با تشکر از دوستان عزیزی که نقد کتاب « چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» را دقیق مطالعه کردند و نظرهایی نوشتند، بعضی از این نظرات را نقل می کنم و توضیحاتی هم می آورم.. البته به دلیل امکانات سایت پارسی بلاگ که بیش از سی هزار حرف را در یک پست نمی پذیرد، مجبورم  این نوشته را در دو قسمت بنویسم.

دوست گرامیمان مرهم نوشته است:

سلام بر پسر عموی بزرگوارم!
زیارت ها قبول...می دانم که به یاد همه ی مشتاقان بوده ای حتی چونان من روسیاهی!
آرزو می کنم و در جوار حزم رضوی برایتان زیارتش را در 13 تیرماه می طلبم تا خرافی بودن نحوست عدد 13 بیشتر ثابت شود.
من هم عذر تقصیر دارم و مشغله ی زیاد سلب توفیق حضورم شد. اما با خواندن تمامی پست های قبلی جبران کردم و البته همیشه ذکر خیرتان با جناب طلایی هست. کتاب مذکور در پست اخیرتان را خوانده ام. از نظر من برای افرادی که اعتماد به نفس کم و پایین دارند ایجاد انگیزه می کند و می تواند مفید باشد. اما باید راه کار آن ها را اضافه کرد. یعنی برای مراحل بعدی به درد آن ها نمی خورد. نگاه مثبت به امور و قابلیت تطبیق با شرایط از محسنات این کتاب است. ولی همان طور که شما هم اشاره کرده اید نمی توان توانمندی های انسان ها را در عالم موش ها نمایش داد! موفق باشید یا علی...

 همچنین برادرم محمد علی صاحب وبلاگ ارزشمند ایران اسلام نوشته است:

سلام بر سید بزرگوار.. نگاه ریزبینانه‏ی شما ستودنی است اما یک ان قلت به این مبحث دارم...
به غیر از قرآن و کلام معصومین علیهم السلام مابقی متون خالی از اشتباه و ایراد نیستند. ولی انسان باید بتواند از هر متنی استفاده‏ی لازم را ببرد و از آن بگذرد!
شاید جالب باشه براتون بگم که یکی از دوستانم در مسائل اعتقادی و مساله‏ی تسلیم و رضا مشغول بود و به تمام زبان های دینی نتونستم قانعش کنم که باید از کنار اتفاقات گذشت و مسیر جدیدی رو در پیش گرفت!!

آخر سر همین کتاب رو بهش معرفی کردم که مطالعه کنه!! و اثری بسیار باور نکردنی داشت...
بالاسر حضرت ثامن الائمه به یادتون بودم به اسم!! یا علی

از این دو بزرگوار تشکر می کنم که هر دو در حرم رضوی دعاگویم بوده اند و انگار دارد دعایشان مستجاب می شود و من اتفاقاً در سیزدهم تیرماه به زیارت و پابوسی آن امام همام مشرف خواهم بود. البته من در همان نوشته ها هم منکر تاثیر کتاب مزبور نشدم و در نگاه خوش بینانه نوشته بودم که می خواهد عنصر تغییر را یادآوری کند و خوانندگان را متوجه قدرت درونی تطبیق با شرایط و ناامید نشدن از ادامه ی مسیر را بکند. من در آن نگاه خوش بینانه نخواستم بگویم که این کار بدی است و نباید بدان توجه کرد که فقط گفته ام با این که حرف خوبی است اما نویسنده ی کتاب چیز جدیدی نگفته است. حرف من این بوده و هست که ما در معارف غنی و انسان ساز اسلامی خود چنین آموزه هایی را به وفور داریم که نا آشنایی ما با آن ها می تواند باعث کیمیاگری دیگران برای ما باشد و نسخه های انسان ساز را برای درد های اجتماعی و فردیمان انتخاب کنیم؛ در حالی که به یقین نسخه هایی که بر پایه ی وحی الهی نباشد نمی تواند در دراز مدت بشریت را به سعادت و خیر رهنمون باشد.
دوست محترم و اندیشمندم محمد علی! خودتان بیش از من اطلاع دارید اینکه آن دوست شما جز با این کتاب قانع نشد، دلیلی بر نبودن پاسخ به سوالات و شبهه هایش در معارف دینی نیست. منتهی در نسخه های اسلامی هم نسخه نویس مطرح است که از چه میزان توانمندی برخوردار باشد و هم نسخه پذیر که دارای چه استعدادی باشد. می دانید که دردهای فکری و اعتقادی نیز مانند درد های فیزیکی و جسمی هستند که نمی توان همه را با یک نسخه درمان کرد.

بیتا سالک دوست و همراه محترم دیگری است که چنین نوشته است:
                                                                                               ادامه مطلب...

چگونه روی خداوند را ببوسیم؟

چهارشنبه 87 خرداد 29

سلام دوستان !
پنجمین جلسه ی هم اندیشی جوانان در فرهنگسرای دانشجو به بررسی داستان « روی ماه خداوند را ببوس » نوشته ی مصطفی مستور اختصاص داشت. پس از بحث و گفتگوی دوستان و شنیدن نظرات منفی و مثبت شرکت کنندگان در جلسه، نکاتی را هم من عرض کردم. اکنون بنا به دستور  دوستانی که خواسته اند مباحث آن جلسات را برایشان بنویسم، خلاصه ای از عرایضم را در این باره تقدیم می کنم:

کتاب مذکور مشتمل بر ?? فصل است و تمام داستان به نوعی پیرامون شک هایی است که خیلی وقت ها به طور طبیعی پیرامون خدا و عالم غیب در ذهن انسان ایجاد می شود. اینکه « آیا خدایی هست؟ » دغدغه ی کلی داستان است و رسیدن نمادین قهرمان داستان به خدا پایان ماجرا. یونس شخصیت اصلی داستان یک دانشجوی فسفله است و دارد پایان نامه اش را در مورد خودکشی دکتر پارسا یکی از اساتید مطرح فیزیک کوانتوم می نویسد. دکتر پارسای خودکشی کرده دنبال به دست آوردن ارتباط مفاهیم ریاضی با روابط انسانی و تبدیل کیفیت های معنوی به کمیت هاست.

                                                                                                        ادامه مطلب...

در این داستان نگاه دکتر اسپنسر جانسون به انسان های تعقلی بسیار جالب توجه و تأمل برانگیز است. «هم» در این کتاب، موجودی است که دائم در پی توجیه است تا تغییرات را در کمترین حالت موجود بپذیرد. او از سر بی حوصلگی و بی مسؤلیتی از جایش با این توجیه تکان نمی خورد که اتفاقات پیش آمده، یک روز سیر طبیعی خود را پیدا خواهند کرد و کسانی که پنیر را جا به جا کرده اند روزی آن را سر جای خود بر خواهند گرداند.
از آن سو، «ها»، آدم دیگر داستان، موجودی عملگراتر و فعال تر است و با این همه گاهی تسلیم انفعال «هم» می شود: «بعضی اوقات «ها» فکر می کرد چقدر خوب می شد که به سفری ماجراجویانه در هزار تو دست می زد و…. بیشتر قادر به ترک ایستگاه پنیر قبلی می شد. ناگهان فریاد زد: برویم «هم» بلافاصله جواب داد: نه من به این جا علاقه دارم. این جا راحت است و آشنا. از آن گذشته، بیرون از این جا خطرناک است. «ها» دلیل آورد: نه! خطرناک نیست. ما قبلاً‌ به خیلی از قسمت های هزار تو رفته ایم و باز هم می توانیم این کار را انجام دهیم. «هم» گفت: من برای این کار خیلی پیر هستم و از این که گم شوم و کار احمقانه ای بکنم می ترسم، تو چطور؟ با این حرف، وحشت «ها» از شکست خوردن برگشت و امیدش برای پیدا کردن پنیر جدید محو شد.»(ص 33)
و چنان که می بینیم انگار «ها» به جرم  بهره داشتن از قدرت فکر و عقل قرار است شخصیتی پر از تضاد، ماجراجو و غیر طبیعی باشد. آیا به راستی آدم خردمند چنین است؟ «ها» اگرچه موجود فعالی است ولی گاهی چنان شعاری حرف می زند و هیجانی عمل می کند که مخاطب در خردورزی اش شک می کند؛ مثلاً چنین موجودی با اینکه آن قدر عاقل است که چنین شخصیتی را از او می بینیم: «هر گاه مأیوس می شد، به خود نهیب می زد. کاری که در حال انجامش بود، با تمام دشواری ها، از ماندن در وضعیت بی پنیری بهتر بود. تصمیم گرفت به جای این که اجازه دهد شرایط بر او چیره شود، خود بر شرایط چیره شود. سپس با خود گفت: اگر اسنیف و اسکوری می توانند به جستجوی خود ادامه دهند، من هم می توانم….»(ص 40)
و چنین موجودی با چنین شخصیتی، درست چند سطر پایین تر اصلاً‌ از تفکر قبلی خود رها می شود و از آدمی با ذهن تحلیل گر به موجودی غریزه گرا تبدیل می شود و آرزو می کند که از این پس، وقوع اتفاقات را غریزی پیش بینی کند: «او تصمیم گرفت که از آن به بعد گوش به زنگ باشد، در انتظار تغییر باشد و خودش آن را پیش بینی کند. امیدوار بود که قبل از وقوع، غرایز ذاتی اش تغییر را حس کند تا بتواند خود را برای سازگار کردن با آن آماده کند.»(ص 41)
                                                                                                         ادامه مطلب...

با سلام به دوستان عزیز
قبل از اینکه قسمت سوم را برایتان بنویسم یادآوری می کنم که در قسمت دوم یک پاورقی وجود داشت که فراموش کرده بودم آن را درج کنم.. با عرض پوزش ابتدا این پاورقی را می نویسم و سپس قسمت سوم را...

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) کتاب «کیمیاگر» نوشته ی پائلوکوئیلو تقلیدى است محض از یکى از داستان هاى دفتر ششم مثنوى. وی بدون آن که کوچک ترین تغییرى در ساختار و طرح اصلى داستان بدهد، داستان مولوى را با تغییری اندک ارائه کرده است. داستان مولوى شرح حال مردى است که در خواب مى بیند در کشور مصر گنجى نهفته است و براى تصاحب گنج از بغداد به سمت مصر به راه مى افتد و پس از طى مسافت زیاد از طریق نگهبانى در شهر مصر می فهمد که گنج در همان مکان و محل زندگى خود او قرار دارد و او این همه راه را بى خود طى کرده است.
داستان کیمیاگر هم همین است تنها شخصیت اصلى داستان از کشور اسپانیا راهى مصر مى شود در صورتى که در داستان مثنوى شخصیت داستان از بغداد راهى مصر مى شود. کوئیلو به عمد کشور اسپانیا را برگزیده تا به طور غیرمستقیم دنیاى مسیحیت را رو در روى دنیاى مسلمانان قرار دهد و در پایان این گونه وانمود کند گنج اصلى در همان کشور اسپانیا بوده و مسافر بى دلیل دل به گنجى مبهم در کشورهاى اسلامى بسته است. (پایان پاورقی)

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ (قسمت سوم)

اما از منظر دوم یعنی نگاه بدبینانه:
چیزی که در این کتاب به روشنی قابل ملاحظه است این است که نویسنده، خواسته یا ناخواسته عملگرایی غریزی را با خردورزی در تقابل مستقیم قرار داده و ساده تر بگویم ایجاد تقابل و تضاد بین عقل و غریزه و در نهایت ترجیح غریزه بر عقلانیت پیام اصلی و روشن این کتاب است. به بعضی از جمله ها و عبارت های کتاب دقت کنید:
«موش ها اسنیف و اسکوری فقط یک مغز ساده ی جونده داشتند اما غرایزشان به خوبی عمل می کرد…. آدم کوچولوها یعنی «هم» و «ها» از مغزشان که مملو از عقاید و احساسات بود، برای یافتن پنیری استثنایی و نمونه که اعتقاد داشتند آن ها را خوشحال و موفق خواهد کرد، استفاده می کردند… » (ص 21- 22 )
«موش ها، اسنیف و اسکوری، برای پیدا کردن پنیر از روش ساده ی آزمون و خطا استفاده می کردند …. گاهی گم می شدند، به سمت اشتباه می رفتند و پس از مدتی مجدداً‌ راهشان را پیدا می کردند. آدم کوچولوها…. از روش متفاوتی استفاده می کردند که به قدرت تفکر و آموختن از تجارب گذشته شان متکی بود اما گاهی اوقات موفق می شدند و گاه هم اعتقادات و عواطف شان بر آن ها چیره می شد و گیج شان می کرد. همین امر زندگی در هزار تو را بغرنج تر می کرد….»(ص 22)
اینجاست که می خواهم به پرسش چرا انسان در مقابل موش برسم. چرا نویسنده چهار انسان با همین چهار ویژگی را مطرح نکرد تا به نتیجه ی دلخواهش برسد؟ چرا در یک طرف موش قرار داد و در طرف دیگر انسان؟ آیا این همان تقابل غریزه و عقل نیست؟ پاسخ به یقین مثبت است؛ زیرا اگر صرفاً همین تقابل عملگرایی این دو گروه (موش ها و آدم ها) را در قالب توصیفاتی که مولف از نوع نگرش شان ارائه داده، مورد مقایسه قرار دهیم، بدون هیچ گونه نیاز به تحلیلی دیگر، پی می بریم که نویسنده ی کتاب از ابتدا و پیش داورانه، کدام گروه را مورد تأیید قرار داده و چقدر از دید او، عملکرد غریزی بر خردورزی، تجربه گرایی  و تلاش های معتقدانه برتری دارد و نکته ی اصلی همین جاست.

                                                                                                               ادامه مطلب...

ابتدا از منظر خوش بینانه:
تغییر در زندگی افراد امری کاملاً طبیعی است و انسان ها باید همواره با این تغییرات همراه باشند تا بتوانند روند رو به موفقیت زندگی خود را حفظ کرده و از درجا زدن و فرو رفتن در باتلاق چه کنم ها و تردیدها مصون بمانند. این یک اصل است که کتاب خواسته است در قالب داستانی ساده آن را به خوانندگانش گوشزد کند و از ناامیدی و یأس نجاتشان دهد.
اما سوال این است که چه چیزی باعث رونق گرفتن افسانه ای این کتاب می شود؟ سوالم از اینجا نشأت می گیرد که اولاً نه از نظر شکلی و ساختاری از داستان پردازی موفق و قدرتمندی برخوردار است و ثانیاً نه مطلب جدیدی را ارائه کرده است. بدون تعصب و با احترام به تمام نوپردازان اجنبی می گویم که بحث تغییر و لزوم برخورد فعالانه با آن، چیز جدیدی نیست که اسپنسر جانسون به آن پرداخته باشد. در معارف ملی و دینی ما از این مقوله بسیار است؛ اما جای تاسف است که بعضی از ما وقتی صحبت از امام صادق و امام باقر و یا حتی ابو ریحان بیرونی و ابن سینا و زکریای رازی و یا کلیله دمنه و تاریخ بیهقی و... می شود، چندان اشتیاقی نشان نمی دهیم ولی همین که اسم ژان پل سارتر و ویل دورانت و سایر دانشمندان آن طرف آب می شود، دهانمان آب می افتد و با تحسین و اعجاب و در عین حال خودباختگی گوشمان را به آن سمت تیز می کنیم.
تا وقتی چنین بیگانه باوری و خودگریزی یا حداقل خودناشناسی در میان ما رواج داشته باشد باید منتظر باشیم تا تئوری های شیک و اظهار نظرهای اسپنسر جانسون ها  هر از گاهی مثلاً مثل خورشید اما از مغرب زمین بر ما بتابند و با داستان های فانتزی برای انسان شرقی نسخه بپیچند. باید کیمیای واقعی خود را رها کنیم و منتظر بنشینیم تا پائولو کوئیلوها از آن سوی مرزها دست دراز کنند و آن را بدزدند و تحت عنوان کیمیاگری (1) به قیمتی گزاف به خورد خودمان بدهند؛ شاید که انسان شرقی نظریاتشان را نصب العین قرار دهد و با هر سازشان، رقصی جدید بیاغازد و به گونه ای دچار از خود بیگانگی و بیگانه با فرهنگ اش شود که دیگر نه از تاک نشان ماند و نز تاک نشان.
خب همین می شود که یک روز کیمیایمان را می دزدند و روز دیگر کیمیاگرمان را.. این می شود که هر روز یک کشور بیگانه یکی از شخصیت های علمی و ادبی ما را تصاحب می کند. امروز مولانا، فردا رودکی، پس فردا ابن سینا و هرروز یکی از این نوابغ و مفاخر به نام ایران را...
                                                                                                   ادامه مطلب...

<      1   2   3      >