سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 146
بازدید کل: 1368925
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



بانوی خفته

یکشنبه 90 اردیبهشت 18

بالاخره نمردیم و بعد از سی سال از انقلاب یک شبانه روز در «صحنه» بودیم.. شاید هم کمی کمتر..

در راه بازگشت «بانوی خفته‌» عجیب خودنمایی می کرد..
هنگام غروب.. در فضایی از مه و باران و آفتاب..
حال فرهاد عجب دیدن داشت..   


مدینه همین است عزیز..

چهارشنبه 90 فروردین 17

اگر توفیق حضورتان ندارم اما باورم کنید که دعایتان می کنم.. در مدینه النبی.. روبری قبه الخضراء و کنار بقیع مظلوم..
بسیاریتان برایم اینجا نشانه ای دارید.. ستون های مسجد.. ستون بین الحرمین.. باب 37 مسجدالنبی..
بچه های دانشجو که هتل جوهره العاصمه را خوب یادشان هست.. برای من اقامت در این هتل و لحظه لحظه زیارت هایم یادآور خاطرات خوب همدلی و همراهی با شما عزیزان است..
دوستانی هم که همراه نبوده ایم اینجا همراهم هستند.. در گوشه گوشه های غریبی و هرجا که اشکی می ریزد و دلی می شکند..
یکی از دوستان کامنت گذاشته است که یادم نمی رود آن سال وقتی دلم گرفته بود و به تو گفتم.. گفتی مدینه همین است عزیز..
هنوز هم می گویم مدینه همین است عزیز..


اس ام اس و استرس..

سه شنبه 89 دی 28

 پیامکی رسید از یک شماره‌ی اعتباری ناشناس با این متن: فدک حذف شد
مقداری فکر کردم که موضوع چیست اما در اوج شلوغی‌های اداری و کاری، به جایی نرسیدم.. پیامک زدم: چی؟ جوابی نیامد.. چند بار زنگ زدم یا جواب نمی‌داد و یا اینکه اصلا تماس برقرار نمی‌شد..
نوبت جناب استرس شد که جنابشان به موقع  رسید و در ذهن و جانمان دوید.. چرا جواب نمی‌دهد؟ نکند از این خلاف‌کاران است که یک سیم کارت اعتباری می‌گیرند و کارشان که تمام شد آن را دور می‌اندازند.. یعنی چه فدک حذف شد؟ فدک چیست؟ اسم رمز است؟ نکند کسی قرار بوده حذف شود و اسم رمزش فدک بوده و حذف کننده باید نتیجه‌ی اقدامش را به یکی دیگر خبر می‌داده.. خب چرا به من؟ مگر من آن یکی دیگر هستم؟ حتما به اشتباه به شماره‌ی من پیامک داده است.. نکند همین اشتباه برای ما درد سر ساز شود.. حالا چکار کنم؟ به دوستان صاحب نظر خبر بدهم؟

اخبار شبانگاهی را دقیق‌تر از همیشه گوش کردم که ببینم خبری از فدک یا حذف یا از این قبیل اخبار می‌دهد یا نه.. شب موقع خواب دوباره فکر کردم شاید «ف» رمزی خاص برای یک چیز و «دال» نشان یک چیزدیگر و بالاخره «کاف» اسم رمزی برای موضوع دیگری باشد..


دو روز با همین فکرهای عجیب و غریب گذشت.. روز بعد با ناامیدی به شماره‌ی مزبور زنگ زدم.. صدایی آشنا گفت: سلام فلانی.. و مرا به اسم صدا کرد.. از شما چه پنهان کلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم این مجرم خیالی و فراری!!  یکی از همکاران خودم است.. مثل برق از ذهنم گذشت که توهمات ناشی از فیلم‌های پلیسی نه تنها روی بچه‌ها که روی ماها هم اثرات کافی داشته است.. فوری پرسیدم این ماجرای حذف فدک چه بود؟‌ گفت: مگر خودتان نگفته بودید که جمله‌ی مربوط به فدک را حذف کنیم؟

به قول این فیلم‌ها "اوووه مای گاد" تازه یادم آمد که خودم روز قبلش به ایشان گفته بودم که آن جمله‌ی مربوط به موضوع خطبه‌ی فدک را از مصاحبه حذف کنید که اهمیتش برای هنگام خودش باقی بماند.  و استرس تمام شد چه تمام شدنی!!

عکس دزدی است..


بگذار تا بگریم

یکشنبه 89 مرداد 10

شب آخر است.. شب جمعه..  برای طواف می‌روی تا پر شوی از خدا.. یکی دعای کمیل می‌خواند.. یکی آل یاسین گریه می‌کند.. یکی دعای مجیر زمزمه می‌کند.. یکی دعای فرج را اشک می‌ریزد.. یکی گلی گم کرده‌ است و می‌جویدش و بی تابی می‌کند..

و من اما تنها سکوت می‌کنم.. سکوت می کنم  تا بشنوم دعاهایی را که با هزار زبان خوانده می‌شود.. اینجا نیازی به ترجمه نیست.. اینجا هم ترکی می‌فهمی و هم عربی.. هم اردو و هم فارسی.. هم بنگالی و هم اندونزیایی.. اینجا همه‌ی راز و نیازها را می‌فهمی.. آخر همه یک چیز را می‌خوانند و با زبان مشترکی که به هیچ زبان دنیایی شباهت ندارد حرف می‌زنند..

اما همسفران من بیش از همه حسی مشترک دارند.. حسی که عجیب به هم پیوندشان زده است.. حالا همه همدیگر را بیشتر از همیشه می‌فهمند.. همه دارند می‌سوزند و چشمانشان با تمام خستگی هنوز بیدار است و مشتاق و پر از نگاه‌های عاشقانه..
به هرطرف نگاه می‌کنم یکی از همسفرهایم را می‌بینم که می‌توان فهمید بغض گلویش را از نگاه‌های ملتهبش.. فرقی نمی‌کند دکتر باشی یامهندس.. زن باشی یا مرد.. پزشکی خوانده باشی یا کامپیوتر.. علوم انسانی یا تجربی.. اینجا حتی پارسای شش هفت ساله با بغض می‌گوید دوست ندارم برگردم..

آخر امشب شب وداع با  بیت الله الحرام است.. ساعت سه بامداد.. به هرکدامشان که می‌گویم در چه حالی هستی؟‌ بغض می‌کند و نگاهی حسرت بار به سراپای کعبه می‌اندازد و رو برمی‌گرداند.. حکماً می‌خواهد اشکش را نبینم..
صبح می‌شود و هنگام نماز جماعت با شکوه مسجد الحرام.. امام جماعت  حرم مکی هم به این شیفتگی کمک می‌کند و در نمازش که از تمام بلندگوهای حرم پخش می‌شود سوره‌ی جمعه را می‌خواند.. همین که به آیه‌ی بئس مثل القوم الذین کذبوا بآیاتنا می‌رسد گریه امانش نمی‌دهد و حال جماعت را منقلب‌تر می‌کند..

ساعت شش بامداد.. حالا هم نماز تمام شده است و هم هوا روشن شده است.. روبه روی حجر اسماعیل، میعاد همسفرانی است که گرد هم آمده‌اند تا وداع کنند.. اما دل از این فضای روحانی نمی‌کنند.. کو دلی که وداع را برتابد؟ بی شک در این لحظات دل سنگ هم آب می‌شود چه رسد به دل‌های شکسته‌ و بیقرار عاشقانی که بعد از مدت‌ها به وصال رسیده‌اند..
ساعت هفت.. دعای ندبه‌ی بعضی از دوستان ناتمام می‌ماند.. باید رفت.. باید دل کند.. اما مگر کنده می‌‌شود این دل‌های مضطرب.. به ناچار دلت را جا می‌گذاری تا امانتی باشد که روزی بازگردی و غباری از حریم یار برداری.. دلت را جا می‌گذاری و جسم بی توانت را بر پاهای بی رمقت می‌کشی تا به راهی که چاره‌ای از آن نیست بروی.. به سوی فرودگاه جده.. برای پرواز به کشور و بازگشت به روزمره‌های زندگی..


برای اول خرداد

جمعه 89 اردیبهشت 31

و امروز..
یک نشانه‌ی دیگر اضافه خواهد شد
بر درخت عمری که هرجور حساب کنی
خم شده است و سر به زیر دارد
و چه نزدیک‌تر شده‌است به زمین..
و من اینک.. بیشتر از پارسال..
حس می‌کنم بوی خاک را..

پ ن: تاسف نمی‌خورم برای آنچه از دست داده‌ام.. گریه می‌کنم برای آنچه به دست نیاورده‌ام.. و خانه‌ی فردایی که هنوز آبادش نکرده‌ام..

 


خاطرات ستاره ای..

دوشنبه 89 فروردین 30

دیشب یک نماز جماعت دو نفره در حیاط خانه.. و بعد با اینکه یک عالمه کار داری برای لحظاتی به پشت دراز می‌کشی تا کمی خستگی در کنی.. چشمک ستاره‌ها خیره‌ات می‌کنند.. آسمان را ورق می‌زنی..  به عقب برمی‌گردی و لابه‌لای خاطرات ستاره‌ای گم می‌شوی.. یادهای تلخ  و شیرین‌اند که در خود غرق‌ات می‌کنند..

یاد شب‌های خوش کودکی.. یاد صمیمیت‌های از دست رفته.. شورانگیزی بوی ریحان و بوی خاک در غروب‌هایی که حیاط را آب پاشی می‌کردیم..  یاد ماهی قرمزهای حوضمان که از تمام ماهی قرمزهای امروز دنیا شادتر بودند.. یاد عطر و بوی جانماز مادربزرگ که آرامشم می‌داد.. یاد شب‌هایی که من و زهرا، دو طرف مادر بزرگ می‌خوابیدیم و به ستاره‌ها چشم می‌دوختیم تا او قصه‌های ستاره‌ای برای‌مان بگوید.. یاد ترانه‌ی شاد چشمک نزن ستاره بابام رفته اداره قند و شکر بیاره.. یاد تقسیم ستاره‌ها بین من و او و دعواهای کودکانه و سهم‌خواهی‌های بیشتر..
راستی زهرا جان! ببین داداش چقدر بزرگ شده‌ است.. اما چرا تو هنوز نه ساله مانده‌ای؟ 
زهرای من اصلا فرقی نکرده است.. او هنوز معصوم باقی مانده است.. آخر یک روز تابستانی بود که با تمام کودکی‌اش همه‌ی ستاره‌ها را به من بخشید و برای همیشه رفت.. اما فکر می‌کنم او الان صاحب واقعی تمام ستاره‌هاست.. او همین الان دارد از آن بالا بالاها به من نگاه می‌کند.. نگاهش را حس می‌کنم اما نمی‌بینمش.. دلم برایش تنگ شده است.. دلم برایش یک ذره شده است.. زهرا جان! کاش بودی.. این رسمش نبود آبجی.. بود؟
بی‌وفایی کرد آن شبی که هردومان را به اورژانس اصفهان برده بودند.. دکتر داشت سر من را بخیه می‌زد؛ اما همین که زهرا را آوردند، دکتر من را رها کرد و سراغ او رفت.. نگاهی به زخم سرش کرد.. پلکش را باز کرد سری تکان داد و دوباره سراغ من آمد.. سفید پوش‌ها آمدند او را ببرند.. داد زدم که این خواهر من است.. یا او را نبرید یا من را هم ببرید.. با زور رویم را برگرداندند تا نبینمش.. و تا امروز دیگر هرگز ندیدمش..
پسرم صدایم می‌کند.. بابا! باز هم حساسیت بهاری اشکت را در آورده است..؟!!

این هم از تعطیلات عید..

جمعه 89 فروردین 6

سلام و صد تا سلام..

سال نو همگی مبارک.. ایشاالله صد سال بهتر از این سال‌ها..


راستش اصلا درست نیست که اولین پست سال نو رو با نق‌زدن شروع کنم.. اما انگار یه جورایی دلم می‌خواد نق بزنم.. شاید تقصیر کسی نباشه.. ولی نمی‌شه جفای رانندگانی رو نادیده گرفت که به حقوق خودشون قانع نیستن و با اینکه می‌بینن جاده بسته شده و همه ایستادن بازم می‌رن تو خط سبقت و راه رو از هردو طرف بندترترتر میارن..

دیروز ساعت 5 از چالوس راه افتادیم.. ساعت 1:48 بامداد رسیدیم تهران.. فاصله‌ی 195 کیلومتری چالوس تهران را که معمولا دو ساعت و نیمه می‌یام تقریباً نه ساعت تو راه بودم..
ما خواستیم زرنگی کنیم و پنجشنبه بیاییم که شلوغی جمعه رو نبینیم.. اما انگار همه همین فکرو کرده بودن.. چیزی نمانده بود که برگردیم بابلی آملی یه جایی پیدا کنیم و بخوابیم.. اگه جایی هم پیدا نمی شد کارتون سایدبای‌ساید که بود..


شد زمین مست.. آسمان مست..

چهارشنبه 88 اسفند 12

تصمیم می‌گیری با خانواده به شهرری و زیارت سیدالکریم، حضرت عبدالعظیم بروی و امشب را به او تبریک بگویی؛ اما تلفن خبر از میهمانانی می‌دهد که نزدیک خانه‌ی شما هستند.. خانه نشین می‌شوی و نمی‌دانی از سلب توفیق زیارت ناراحت باشی یا از میهمان‌داری خوشحال..؟


تا نرسیده‌اند از فرصت استفاده می‌کنی و همین دو خط را می‌نویسی برای عرض تبریک..

فردا روز میلاد نور عالم هستی است.. بهترین روز روزگار.. روز تجلی عصاره‌ی فضایل و خلاصه‌ی آفرینش.. روز ولادت حضرت ختمی مرتبت.. مبارکتان باد این روز بزرگ..


می‏خندم و می‏گریم..

پنج شنبه 88 مرداد 15

ما در رعایت حق شما (شیعیان) کوتاهی نمی‏کنیم.. شما را از خاطر نمی‏بریم.. اگر غیر از این بود گرفتاری‏ها به شما روی می‏آوردند و دشمنانتان شما را ریشه‏کن می‏ساختند...
                                                           از سخنان ارباب رعیت پرور و مولای بنده نوازمان امام زمان علیه‌السلام

یار نازنین.. اگر چه در میانمان نیستی.. اما دستت را همواره همراه جماعتمان می‏بینیم.. می‏دانیم که یاور مایی و نگاهت همیشه همراهمان.. اما چشمانت را می‏خواهیم که یادآور نگاه مهربان خداست..
عزیز فاطمه.. فردا هم جمعه است و هم نیمه‏ی شعبان.. مگر چندبار چنین اتفاقی می‏افتد.. از قدیم جمعه‏ها را برایت ندبه خوانده‏ایم و نیمه‏ی شعبان را برایت جشن گرفتیم.. و حالا هردو یکی شده‏اند.. حالا هم در آمدنت شادیم و هم از فراقت اشک می‏ریزیم.. و چه حس متضاد زیبایی است..   
منتظرت می‌مانیم.. اما عزیز! دلمان نیز طاقتی دارد... تا کی به‏راه تو باید..؟  مردیم از این انتظار ... 

 

 


سانحه‏ی مشهد و مهدی دادپی

چهارشنبه 88 مرداد 7

بعد از سانحه‌ی هواپیمای شرکت آریاتور در مشهد، اظهار نظرهایی در رسانه‌ها مطرح شد که هم از نظر متخصصان، غیر قابل قبول بود و هم از نظر افکار عمومی جامعه که اخبار کشور را پی‌گیری می‌کنند. اظهار نظرهایی که به تخصص خلبان مربوطه اشاره شد؛ اما سابقه‌ی نزدیک به پنجاه سال پرواز و تخصص دادپی دیده نشد و جوری جلوه داده شد که انگار حضور او در کابین خلبان، موجب این سانحه شده است.
صرف نظر از صحت و سقم این ادعا و تمام ایرادهایی که از نظر فنی به این حرف‌ها وارد است، برای من جالب است که مدیران مربوطه که مسئولیت بسیار سنگینی در هدایت صنعت هوانوردی و پیش‌گیری از این حوادث دارند، برای فرار از نگاه های ملامت‌بار مردمی که شاهد سوانح پیاپی در صنعت هواپیمایی هستند، بار گناه و مسئولیت را به دوش انسانی مخلص و فداکار انداختند که در زمان حیاتش، نه از نظر تخصصی و نه از نظر قوت استدلال، توان رویارویی با او را نداشتند. اینکه ما بنشینیم و بگوییم که این شرکت قبلا هم یک بار تعلیق شده بود چه فایده‌ای دارد؟ بالاخره الان که پرواز کرده، آیا مجوز شما را داشته است یا نه؟ آیا شما بر اساس استانداردهای فنی مجوز پرواز صادر کرده‌اید یا نه؟ البته منظور من متوجه شخص خاصی نیست و قصد جسارت هم ندارم که بالاخره هر اظهار نظری نماد یک تفکر است که فعلا خیلی از سازمان‌های دولتی برای فرار از مسئولیت خویش دچار آن هستند.

                        تحلیل موضوع و زندگی‏نامه‏ی تخصصی دادپی در ادامه‏ی مطلب...

   1   2   3   4   5      >