سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 82
بازدید دیروز: 111
بازدید کل: 1370482
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



وزیر مسیحی

پنج شنبه 87 مهر 11

چند سال پیش که برای کاری به لبنان رفته بودم، به یکی از دوستان که ساکن بیروت بود گفتم: چطور می توانم  وزیر گردشگری لبنان را ملاقات کنم؟ 
او گفت: امروز یکشنبه و ادارات تعطیل است؛ اما بعد از ظهر با هم به خانه اش می رویم و او را ملاقات می کنیم.
آنقدر این حرف را با اطمینان می گفت که خیال کردم ـ به قول امروزی ها ـ خالی می بندد یا اینکه از بس این خواسته ی من غیر قابل دسترس است دارد متلک می گوید.
پرسیدم آیا او را می شناسی؟ آیا نیازی نیست از پیش وقت بگیریم و قرار بگذاریم؟
گفت: نه..او را نمی شناسم. فقط چند بار در تلویزیون قیافه اش را دیده ام. اما چون محدوده ی خانه اش را می شناسم، به امید خدا می رویم؛ اگر در خانه بود همان جا او را می بینیم و اگر هم نبود که دیگر شانس توست..
شاید اگر شما هم جای من بودید مثل من شاخ در می آوردید. القصه..بعد از ظهر، به خانه ی دوستم رفتم؛ دم در آمد و  گفت: چایی را، آیا اینجا در خانه ی ما می خوری یا اینکه برویم پیش وزیر بخوریم؟
گفتم: خواهش می کنم این قدر متلک بارمان نکن.. خب بگو نمی شود هم خیال خودت را راحت کن و هم خیال ما را..
او که تعجب و اعتراض مرا دید، دیگر ادامه نداد؛ در خانه اش را بست و آمد سوار ماشین شد. راه افتادیم... چند تا خیابان را که رد کردیم، او از یکی دو رهگذر، آدرس خانه ی وزیر را سوال کرد. من انتظار داشتم یک ساختمان عریض و طویلی ببینم که درخور شأن یک مقام مملکتی باشد. اما وقتی بالاخره درون کوچه ای جلوی خانه ای ایستاد، دیدم که هم خانه، خانه ای معمولی است و هم جلوی خانه و حتی سر کوچه، کیوسک نیروهای حفاظتی و گارد مخصوص وجود ندارد. با تمام ناباوری، و به پیروی از دوستم و البته با تردید پیاده شدم. دوستمان زنگ در خانه را زد. یک نفر در را باز کرد و دوستمان گفت جناب وزیر تشریف دارند؟
طرف بدون اینکه سوال و جوابی کند که کی هستید، از کجا آمده اید، چه کار دارید و بدون اینکه بازرسی بدنی کند و موبایل و ریموت کنترل ماشین و... را بگیرد،  ما را به  داخل خانه راهنمایی کرد. بدون هیچ گونه معطلی و انتظار وارد اتاقی شدیم که چند نفر نشسته بودند. من خیال کردم اینها هم مثل ما منتظر آقای وزیر هستند؛ اما نگو که یکی از اینها خود آقای وزیر است. با تمام احترام جلوی پایمان بلند شد و از ما خواست در کنارش بنشینیم. هنوز نفس تازه نکرده بودیم که دوتا فنجان قهوه ی عربی در مقابلمان بود.
من هی چشمانم را می مالیدم و خیال می کردم دارم خواب می بینم.. وقتی وزیر با محبت و لبخند پرسید که چه خدمتی از دستش برمی آید؟ من تا چند ثانیه منگ بودم و نمی توانستم پاسخ درست و حسابی  بدهم... راستش برای اولین بار و آخرین بار ـ البته تا امروز، خدا آینده را به خیر کند ـ به لکنت افتاده بودم اما نه از ترس که از تعجب... 
به من حق بدهید آخر من در ایران انقلابی خودمان، مکرر بعضی از وزرا یا مقامات دیگر را بعد از روزها انتظار و با کلی تشریفات ملاقات کرده بودم... الان هم سخت ترین و پر دغدغه ترین کار برای من تماس با حضرات مسئولان و درخواست وقت ملاقات از آنان است.. همیشه از خدا می خواهم سرو کارم با این جماعت نیفتد... مخصوصاً وقتی که برای دیدن آنان، ابتدا باید رئیس دفترشان را ملاقات کنی که دیدن آقای رئیس دفتر و حتی تماس تلفنی با او، خودش پروسه ای است که نگو و نپرس...
تازه این آقای وزیر لبنانی، مسیحی بود.. نه پیرو علی بود و نه داعیه ی مردمی بودن و انقلابی گری داشت...