سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 65
بازدید دیروز: 74
بازدید کل: 1369044
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



اراک بو.دم... جایتان خالی... خوش گذشت

 


دیروز صبح آنقدر زود حرکت کردیم که طلوع خورشید را درجاده شاهد بودیم... یکی از زیباترین مناظر خلقت...
اما هرچه از این زیبایی خداداد لذت برده بودیم یک پلیس راه  از دماغمان درآورد... راننده با سرعت 120 کیلومتر ( 10 کیلومتر بیشتر از حد مجاز) حرکت می کرد که ناگهان پلیس از کمین گاه بیرون آمد و جلوی ما را گرفت...
راننده پیاده شد و یک افسر نیروی هوایی هم که در ماشین ما بود پیاده شد و به اتفاق راننده سراغ ماشین پلیس رفتند... بعد از مدتی راننده برگشت و پشت فرمان نشست و شروع کرد دنده عقب به سمت ماشین پلیس حرکت کردن. من دلیل کارش را که پرسیدم گفت: جناب سروان می گوید ماشین را بیاور اینجا تا من شماره پلاک را با کارت آن تطبیق کنم...
من می دانستم که این کار پلیس غیر قانونی است. پلیس باید خودش سمت ماشین ها برود و با نهایت احترام با کسی که تخلف کرده رفتار کند و اگر هم باید جریمه بنویسد، لازم است شخصیت و حرمت مردم را رعایت کند...
من پیاده شدم رفتم سراغ ماشین پلیس .. دیدم جناب سرهنگ نیروی هوایی کنار پنجره ی ماشین پلیس ایستاده و دارد با جناب سروان صحبت می کند؛ در حالی که جناب سروان مثل امپراطور ها روی صندلی اش لم داده و نمی کرد به احترام یک افسر ارشد ارتش لااقل از ماشینش پیاده شود....
من صبر کردم .. بعد از اینکه مردم کارشان با وی تمام شد، سرم را نزدیک او بردم و با احترام و ادب گفتم خسته نباشید.. از اینکه شما بر اساس وظیفه عمل می کنید شکی نیست و باید هم متخلفان را جریمه کنید ولی ادب  و اخلاق اسلامی ایجاب می کند که با مردم بهتر از این رفتار کنید...
ـ مگه چی شده ؟ چکار باید بکنم؟
ـ شما حتی وظیفه ی انضباطی را نسبت به یک افسر ارشد این کشور که هم صنف خودتان است رعایت نمی کنید، چه برسد به مردم بیچاره...
ـ چکارش باید بکنم؟ توقع داری من از ماشین پیاده شم و احترامش بکنم؟
ـ دقیقا... این دستور العمل نیروهای مسلح و آئین نامه های انظباطی نیروهای مسلح است...  آیا شما وظیفه  ندارید به افسران ارشدتر از خودتان احترام بگذارید؟
ـ شما لازم نیست به من وظیفه ی خودم را یاد بدهید .. ـ نه خیر .. ما فقط به افسران خودمان احترام می گذاریم... به نیرو هوایی و دیگران کاری نداریم... تازه این چه حرفی است که ما به خلافکاران احترام بگذاریم؟
ـ من می گویم با مردم اینگونه متکبرانه و طلبکارانه رفتار نکنید.. ضمن اینکه اینها جرمشان این است که با سرعت غیر مجاز رانندگی کرده اند و به نظر من هم باید جریمه بشوند ..اما اینها آدم که نکشته اند که شما به چشم جنایکار جنگی به آنان نگاه می کنید و سختتان است که برادرانه با آنان رفتار کنید.. تازه با مجرمان و خلافکاران نیز نباید خلاف ادب اجتماعی و اخلاق اسلامی رفتار کرد...
ـ نخیر آقا.. این حرفها مال آقای قالیباف بود که الان او دیگر فرمانده ی ما نیست ...
ـ یعنی فرماندهان الان نظرشان این نیست؟ می خواهید به آنان بگویم که یکی از افسران شما به نام .... ( اسمش را از روی اتیکتش خواندم) اینجوری می گوید؟
طرف با عصبانیت  از ماشین پیاده شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن که هر چه از دستت بر می آید بکن.. من را از کی می ترسانی؟
و بعد ... چون شنیده بود که اخلال نظم و مزاحمت برای ماموران دولت  در حال انجام وظیفه، خلاف است هی مدام می گفت: تو داری نظم اینجا را به هم می زنی...

پ ن ـ راستی کاش همان فرهنگ را رواج می دادیم که پلیس ( حد اقل پلیس راه ) به جای کمین و مچ گیری، با حضور مقتدرانه اش راهنما بود و موجب امنیت خاطر رانندگان .. نه استرس زا و ... 


این هم سه راه سلفچکان و انار ساوه (البته از نوع پلاستیکی و گول زنک مشتری) برای تغییر ذائقه ی آنان که از خواندن ماجرای فوق خلقشان تنگ شده است


کاش همه ی ما بدانیم عاقبت کارمان این است... یکی از روستاهای متروکه اطراف اراک .. چه کسانی با عزت و اقتدار در این خانه ها زندگی می کردند.. الان کجا هستند؟